شما یادتون نمیآد، یه زمانی به دوستمون که می رسیدیم، دستمون رو دراز میکردیم که مثلا می خوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو به صورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه این قدی ندیدی!؟ (قد بچه را با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم.
شما یادتون نمیآد، تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم، معلم که می اومد بالا سرمون، الکی تو کیفمونو میگشتیم و میگفتیم آ ببخشید! دفترمونو جا گذاشتیم! (بعضی وقتها هم میگفتیم آ دیشب مهمون داشتیم نتونستیم بنویسیم)!
شما یادتون نمیآد، یه لاستیک موتور یا دوچرخه برمی داشتیم و با یه چوب کوچولو قلش میدادیم و توی کوچه ها ماشین بازی میکردیم. (مخصوص پسربچه ها)
شما یادتون نمیآد، توی کتاب تعلیمات اجتماعی، مجبور بودیم با خانوادهی آقای هاشمی هر هفته مسافرت کنیم تا به کازرون برسیم. اگه هم خدای نکرده یکی رفوزه می شد، باید دوباره با خانوادهی آقای هاشمی مسافرت میکرد.
شما یادتون نمیآد، تصمیم کبری، حسنک کجایی، کوکب خانم زن عباس است. او زن پاکیزه و با سلیقهای است و ...
شما یادتون نمیآد، عکس برگردونایی که با زبونمون خیس میکردیم تا روی دفترمون بچسبونیم.
شما یادتون نمیآد، وقتی شیطنتمون گل میکرد، پوست پرتقال رو جلوی چشم رفیق فابریکمون با فشار مچاله میکردیم تا آبش بپاشه و چشماش بسوزه.
شما یادتون نمیآد، سه بار پشت سر هم بگو : گاز دوغدار، دوغ گاز دار!!!
شما یادتون نمیآد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعد از ظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس گل رز بود با یه آهنگ ملایم، بعد تصاویر و اسامی گمشدگان رو نشون میدادند که مثلا فلانی از خانه خارج شده و بر نگشته...
شما یادتون نمیآد، پسر شجاع، حنا دختری در مزرعه، باز مدرسم دیر شد...
شما یادتون نمیآد، تو دبستان سر کلاس، وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم، همیشه هم گچ های رنگی، توی دست معلم زود میشکست و بعد صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه.
شما یادتون نمیآد، چه کیفی از شستن پاک کن ابری تخته سیاه میکردیم!!
شما یادتون نمیآد، بخاری نفتی استوانه ای شکل گوشه ی کلاس، دستهای از سرما کبود شده، چکمه های پلاستیکی رنگ وارنگ، دفتر کاهی که همیشه پشتش مینوشتند : تعلیم و تعلم عبادت است، شلوار ورزشی هایی که همیشه روی زانوانشان یا پاره بود و یا وصله داشت.
شما یادتون نمیآد: علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام وضعیت قرمز یا خطر است... زود میرفتیم پناهگاه بعد هم صدای یه انفجار از چند تا کوچه اون طرفتر و نفرین مادربزرگ که خدا ذلیل کنه این صدام بی...
شما یادتون نمیآد، صف طولانی نفت و کوپن و حتی سیگارهای بدون فیلتری که از شرکت تعاونی سهمیه میدادند.
شما یادتون نمیآد، ولی ما خیلی خوب یادمون میآد که با بچه های الان چقدر فرق داشتیم.
(برگرفته از ماهنامه جوانان سرباز شماره 176 ، با اندكي دخل و تصرف)
:: موضوعات مرتبط:
طنز ,
,
:: برچسبها:
يادش بخير ,